زیبنده ترین زینت
درباره

به وبلاگ من خوش آمدید
منوی اصلی
جستجو
آرشيو مطالب
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لوگوی دوستان
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
کاربردی

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 5017
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

 

افسران - دوست دارم چادر مد شود

آنها چفیه داشتند...... من چادر دارم


آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...


آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...


آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...


آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...


آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...

 

 

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند... من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...

 




 

 چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد...

 

نگاهش هم به زمین دوخته بود..

خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم:

 

تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه..

گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند!!!!

 




 چادر…

چقدر دوستش دارم…
ازهمین اول بگویم:شاید کسانی کلامم را در ترازوی اقرار بخوانند،اما! می گویم…چون،چشمهایم از شوق چادر پر است!!
حرفهایم حرف دل است..بین من و چادرم!نه قصد مرزبندی دارم و نه نتیجه گیری..فقط “دل”..”دل”

چادر..
چادر دلیست…حجابی کاملا دلی…چادردلیست..مثله لباس احرام…رنگش اعجاز آفرین است…سیاه! میدانی چرا؟باهمین سیاهیش تو را غرق سفیدی میکند!
چادر اعجاز زن است.. میدانی چرا؟که سنگینی اش تو را آنقدر سبک می کند که با نسیمی ملایم به آسمان هفتم میرسی..
دوستش دارم…به قدری که گاهی بااو خلوت میکنم…دوستش دارم به قدری که گاه گاه تنها مرهمم بوییدن او می شود..دوستش دارم…به قدری که آنرا درآغوش میکشم و آنجاست که نمیدانم تماما گوش شوم یا تمام زبان!
دوستش دارم..
دوستش دارم..
راز بین من و چادرم تا ابد مگو می ماند!محرم راز فقط همانست که لذت درآغوش کشیدن چادر را چشیده باشد..نه!آنهم یارای درکش را ندارد!فقط بین من و چادرم…هرکس با چادرش عهدهای نهان دارد…عهدهایی که هرکسی را محرم شنیدن نمیدانند..

نمیدانم این یک قواره پارچه مشکی چه میکند؟چه می کند که سیاهی هایم را به سفیدی مبدل می کند؟چه می کند که تا لحظه ای که درپناهش هستم لحظه ای حس”غرور”از من دور نمی شود!
چه می کنی ای چادر!که در قاب تو دلم لطیف تر می شود و چشمهایم زیباتر می بیند و گوشهایم آهنگین تر می شنود و زبانم عاشقانه تر می سراید..
چادر…
رفیق شفیق من..ای سیاه ردای احرام من…ای محافظ قلبم…ای تک همسفر جاده عشق…
سیاهیت را دوست دارم..سیاهیت به سفیدی دلم بعد از پوشیدن تو می نشیند!..
ای آراستگی محض…تورا جز به بهای”جان”نمی فروشم…

………..باقی اش بماند بین “من” و “تو”

1846292859088781247.gif (500×329)

 




 14912_381.jpg (960×679)

 

شبها آسـمان با من همـرآه اَست!

دَستم را میگیرد و میگوید بیآ با هم برویم....

گفتم:اِی آسمان مشکی شَب

من اِنسانم و تو آسمان...

شباهتماندر چیست؟

گفت:آن روز هایی کـه مردم اینقدر مشغول کارشان هستند و مرا نمیبیــــنند تو بیا جای من..

صورتت شود جای ماه من...

و چادرت هم آسمان من

این را که گفت لبخندی زدم و گفتم:همیشه با تو خواهم ماند آسمان مشکیـــــــ من...




 


تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده‌اش توی اتوبوس نشسته بودم.
 
یه دختر کوچولوی 5-6 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس.
 
دختر کوچولو روسری‌اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.
 
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد می‌زد با افسوس گفت:
 
( توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس... تو گرمت نمی‌شه بچه؟)
 
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده می‌شدیم.
 
دختر کوچولو گرهٔ روسری‌اش رو سفت‌تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:
 
(چرا گرممه... ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره...)

دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم بدحجاب سخت به فکر فرو رفت...

 




 دختر رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!


گفتم:ببخشید چی واقعا؟! 


گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد .


گفتم:بله 


گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید.


گفتم:آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه! 


گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟ 


گفتم:برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه آره تو راست میگی...




 بشنو از چادر که در توصیف زن

                                  تار و پودش با تو می گوید سخن

تار و پودم را شرافت تافته

                                  تا شرافت را به عصمت بافته

در کلاس حفظ تقوا و شرف

                              دختران درند و چادر چون صدف

بهترین سرمایه زن چادر است

                                  ز آنکه زن را زینت زن چادر است

چادر از بهر زنان الزامی است

                              بهر زن بی چادری نا کامی است

حفظ چادر سرای اقتدار

                              دختران را هست تاج اقتخار

حفظ چادر حفظ دین و مذهب است

                            شیوه زهرا و درس زینب اشت

حفظ چادر حفظ نامو هاست

                            پاسدار حلیه جاسوس هاست

حفظ چادر سد فحشا می شود

                              رو سفیدی نزد زهرا می شود






صفحه قبل 1 2 صفحه بعد